جدول جو
جدول جو

معنی روزگار شدن - جستجوی لغت در جدول جو

روزگار شدن
(زَ دَ)
وقت گذشتن. صرف شدن عمر:
سه روز اندرین کار شد روزگار
که جویند از ایران یکی شهریار.
فردوسی.
سه روز اندرآن جنگ شد روزگار
چهارم ببخشود پروردگار.
فردوسی.
دو روز در آن روزگار شد تا از این فارغ شدند. (تاریخ بیهقی). نقل است که دوازده سال روزگار شد تا به کعبه رسید. (تذکره الاولیاء عطار)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از روزگار بردن
تصویر روزگار بردن
کنایه از روز گذراندن، وقت گذراندن، سپری کردن روزهای عمر، زندگی کردن، صبر کردن، تاخیر کردن
فرهنگ فارسی عمید
(تَ فَصْ صی کَ دَ)
. فوز. (دهار). فلاح پیدا کردن. نجاح یافتن. فائز شدن. نجات یافتن. آزاد گشتن. خلاص شدن. (یادداشت مؤلف). رها گشتن. خلاصی یافتن:
اندر این رسته راستکاری کن
تا در آن رسته رستگار شوی.
سنایی.
یکی از شما دو شود رستگار
خورد باده از دست وی شهریار.
نظامی.
راستی آور که شوی رستگار
راستی از تو ظفر از کردگار.
نظامی.
خزینه که با تست بر تست بار
چو دادی به دادن شوی رستگار.
نظامی.
خواهی که رستگار شوی راستکار باش
تا عیبجوی را نرسد بر تو مدخلی.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(شُ دَ)
دگرگون شدن روزگار:
و گر گشت خواهد همی روزگار
چه نیکوتر از مرگ در کارزار.
؟
لغت نامه دهخدا
(گِ رِ تَ)
اوقات صرف شدن. زمان بردن. طول کشیدن. صرف شدن عمر. روزگار رفتن: بدان وقت که مأمون بمرو بود... و آن جنگهای صعب میرفت و روزگار میکشید. (تاریخ بیهقی)
لغت نامه دهخدا
تصویری از رستگار شدن
تصویر رستگار شدن
فلاح پیدا کردن، فائز شدن، پاک شدن، از عذاب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از روزگار بردن
تصویر روزگار بردن
سپری کردن عمر گذراندن ایام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از روزگار کردن
تصویر روزگار کردن
((~. کَ دَ))
درنگ کردن، توقف کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از روزگار شمردن
تصویر روزگار شمردن
((~. ش ِ دَ))
چندی به سر بردن، چند صباحی عمر کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از روزگار بردن
تصویر روزگار بردن
((~. بُ دَ))
در انتظار ماندن، عمر ضایع کردن
فرهنگ فارسی معین
سازوارشدن، موافق شدن
متضاد: ناسازگار شدن، هم آهنگ شدن، مطابقت داشتن
متضاد: ناهم آهنگ شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد